با فرا رسیدن مهر و همراهی خنکای پاییز،کودکان با شور و شوق به آغوش هم بازگشتند، گویی فاصلهها تنها لحظاتی زودگذر در دل دوستیهایشان بودند. صدای خنده و زمزمههای کودکانهای که در فضا میپیچید، رنگ پاییز را گرمتر و دلنشینتر میکرد.
صبحمان با تماشای نمایشی از جهان عروسکها آغاز شد؛ نمایشی که در آن، عروسکها جان میگرفتند و دنیای خیالانگیز کودکان را زنده میکردند. هر نگاه و هر لبخند کوچک، نشان از همراهی عمیق با داستانهایی داشت که روی صحنه جان میگرفتند.
سپس کاغذها پهن شد و مداد شمعیها به دست کوچک کودکان سپرده شد. هر رنگ و هر خطی که بر صفحههای کاغذ نقش میبست، بازتابی بود از دنیای ساده و بیریای آنها. هر نقاشی قصهای داشت که تنها از ذهن و دل کودکان سرچشمه میگرفت.
حرکت و جنبوجوش نیز بخشی از روزمان بود؛ فعالیتهایی که با هر گام و حرکت، تن و جان کودکان را به وجد میآورد. در میان بازیها و سرگرمیها، نه رقابتی بود و نه برد و باخت؛ تنها همنشینیای ساده و بیریا که دوستیهایشان را عمیقتر و پایدارتر میکرد.
این روز، آغاز فصلی جدید بود؛ روزی که نه تنها پاییز را، بلکه لحظاتی پر از شادی و خاطرات ماندگار را به همراه داشت.
بدون دیدگاه